جدول جو
جدول جو

معنی سیم اندام - جستجوی لغت در جدول جو

سیم اندام
کسی که بدنش مانند نقره سفید باشد، سیم تن، سیم بدن، سیمین بدن، سیم بر، سیمین بر
تصویری از سیم اندام
تصویر سیم اندام
فرهنگ فارسی عمید
سیم اندام
(اَ)
آنکه اندام وی سفید و تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین). که تن او در سپیدی سیم را ماند. سیم بدن. سیمین تن:
چو بهر ساز سفر تاختم بعزم تمام
درآمد از درم آن ماه روی سیم اندام.
فرخی.
بنفشه زلف من آن سروقد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام.
فرخی.
مجلسی در ساز در بستان و هر سو می نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را.
سوزنی.
کنیزکی را دید کش خرام، سیم اندام. (سندبادنامه).
با سمن سینگان سیم اندام
پای برداشت بر امید تمام.
نظامی.
ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام
برفت رونق نسرین باغ و نسترنش.
سعدی.
جائی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را.
سعدی.
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی.
حافظ.
ننگرد دیگر بسرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را.
حافظ
لغت نامه دهخدا
سیم اندام
آن که اندام وی سپید و تابان باشد
تصویری از سیم اندام
تصویر سیم اندام
فرهنگ لغت هوشیار
سیم اندام
سیم بر، سیم تن، سیمین تن، سیمین بر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمن اندام
تصویر سمن اندام
(دخترانه)
سمن پیکر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بی اندام
تصویر بی اندام
قد و قامت زشت، بی تناسب، ناهموار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیم اندود
تصویر سیم اندود
آب نقره داده شده، مفضض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سست اندام
تصویر سست اندام
ضعیف، کم زور، ناتوان، لاغر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیس اندام
تصویر پیس اندام
مبتلا به مرض پیسی، کسی که اندامش لکه های سفید از مرض پیسی دارد
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ اَ)
سروته یکی. که همه تن او را قطر واحد باشد. سرابون. (یادداشت مؤلف) :
زین سرابونی یک اندامی درشتی پردلی
مغکلاهی مغرویی دیرآب و دورافشاره ای.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ / دِ)
سیم آلود. (آنندراج). مفضض و هر چیز اندوده شده از نقره. (ناظم الاطباء). سیم اندوده. آب نقره داده
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در شاهد زیر ظاهراً به معنی نیمه تمام و اندک و مختصر آمده است:
یکی صید رهائی دشمنم آتش عنانی کو
که در قید کمند آرد به سعی نیم اندازم.
طالب (از بهارعجم و آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ اَ)
لطیف الخلقه. ظریف خلقت. ظریف اندام. که اندامی نرم و نازک دارد. ناعم. ناعمه
لغت نامه دهخدا
(شَ اَ)
عورت. شرم. سوءه. آلت تناسلی مرد یا زن. شرم جای. شرمگاه. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرم و مترادفات آن شود
لغت نامه دهخدا
(سُ اَ)
لاغر و نحیف. (آنندراج). ناتوان و ضعیف و کم زور. (ناظم الاطباء) ، نامرد. (آنندراج). کسی که مردی نداشته باشدو مجامعت نتواند. (ناظم الاطباء). مخنث. (تفلیسی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابرص. (منتهی الارب) ، مبروص. دارای پیسی. که اندامی مبتلی به برص دارد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دندان سفید. (انجمن آرا). دارای دندان سپید. که دندان او چون سیم سپید بود:
سزدکه بگسلم از یار سیم دندان، طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
کسایی.
- سیم دندان شدن، شاد و خندان شدن:
همه دختران شاد و خندان شدند
گشاده رخ و سیم دندان شدند.
فردوسی.
که با تو چه گفت آنکه خندان شوی
گشاده لب و سیم دندان شوی.
فردوسی.
هر آنگه که بر بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نرم اندام
تصویر نرم اندام
کسی که دارای اعضای نرم ولطیف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر اندام
تصویر شیر اندام
جوانی که دارای سینه پهن و کمر باریک باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیس اندام
تصویر پیس اندام
دارای پیسی مبتلابه برص مبروص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی اندام
تصویر بی اندام
کسی که قد و قامت زشت دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی اندام
تصویر بی اندام
نامتناسب، ناموزون
فرهنگ فارسی معین